روزی بود روزگاری در شهر تهران دختری زندگی میکرد به نام زهرا زهرا 30 ساله دختری زیبا رو خنده رو و مهربان بود و در آستانه ازدواج با نامزد خود اشکان بود اشکان پسری خوشتیپ و33 ساله بود او خانواده ی مهربان و نسبتن پولداری داشت با پدر و مادری خوب با نام های سیاوش و ستایش
زندگی او با خوشی و خوبی میگذشت تا اینکه یک تماس از طرف فرد ناشناخته ای دریافت کرد آن مرد به زهرا گفت من کسی هستم که همه چیز را درباره ی تو میدانم زهرا گفت از من چی میخوای
- کافیه دی ان ای خودت و پدرت رو به آزمایشگاه دی ان ای شمال تهران ببری
و تلفن را قطع کرد
زهرا هم در خواب با وسیله اش توانست دی ان ای پدرش را به دست آورد فردا صبح او دی ان ای خود و پدرش را به آزمایشگاه برد وقتی که نتایج آن آمد داشت داغون میشد آن مرد داشت راست میگفت سریع و تلفنی این خبر را به اشکان گفت اشکان گفت بی خیال تو بچسب به زندگیت ولی زهرا گفت باید تورا سریع در پارک نزدیک خونمون ببینم هردو آنها که در پارک همدیگر را دیدند زهرا به اشکان گفت اگه میخوای عقده مون درست باشه باید پدرمو پیدا کنیم _ کنیم !!! تازه از کجا معلوم زنده باشه _زبونتو گاز بگیر بی ادب پدرم زندست و یک آدم سالم بوده که به ناچار منو ول کرده _ اصلا تو چرا به همه چیز خوش بینی _ اصلا 1 درصد فک کن درست باشه اونوقت چی _ اههههههه تو دیگه چه موجودی هستی باشه باشه بابا منم باهاتم
_ آ فرین حالا شد.......
که ناگهان تلفن زنگ خورد آن مرد غریبه بود گفت اول باید 5 ملیون پول رو به این حساب واریزکنی
زهرا گفت چی 5 ملیون که اشکان گفت بده این موبایلو تا دهنشو سرویس کنم مرد غریبه گفت تا امشب وقت داری به این حسابی که برات اس ام اس میکنم بفرستی زهرا شماره حساب و اسم رو میگیره و هر طور شده پولو دزدکی از باباش میگیره و به حساب واریز میکنه تا اینکه مرد غریبه بهش زنگ میزنه و میگه به پارک ****** بیا زهرا هم به اشکان زنگ میزنه و میگه بیا با هم بریم به یه پارکی که مرد ه غریبهه گفته
خلاصه هردوی آنها به آن پار ک رفتند که باز تلفن زنگ خورد مرد غریبه بود گفت تو و نامزدت روی اون صندلی بشنید که دست راستتونه همون که خیلی پاهاش زنگ داره اونا هم نشستن
_ حالا به پشت سرتون نگاه کنید یه درخت میبینید اونا هم رفتن
سلام